ياد بگذشته به دل ماند و دريغ نيست ياري كه مرا ياد كند

ديده ام خيره به ره ماند و نداد نامه اي تا دل من شاد كند

خود ندانم چه خطايي كردم كه ز من رشته الفت بگسست

در دلش جايي اگر بود مرا پس چرا ديده ز ديدارم بست

هر كجا مي نگرم باز هم اوست كه به چشمان ترم خيره شده

درد عشق است كه با حسرت و سوز بر دل پر شررم چيره شده

گفتم از ديده چو دورش سازم بي گمان زودتر از دل برود

مرگ بايد كه مرا دريابد ورنه درديست كه مشكل برود

تا لبي بر لب من مي لغزد مي كشم اه كه كاش اين او بود

كاش اين لب كه مرا مي بوسد لب سوزنده ان  بدخو بود

مي كشندم چو در اغوش به مهر پرسم از خود كه چه شد اغوشش

چه شد ان اتش سوزنده كه بود شعله ور در نفس خاموشش

مادر اين شانه ز مويم بردار سرمه را پاك كن از چشمانم

بكن اين پيرهنم را از تن زندگي نيست به جز زندانم

تا دو چشمش به رخم حيران نيست به چه كار ايدم اين زيبايي

بشكن اين اينه را اي مادر حاصلم چيست ز خود ارايي

در ببنديد و بگوييد كه منجز او از همه كس بگسستم

كس اگر گفت چرا؟باكم نيست / فاش گوييد كه عاشق هستم